داستانک/ گذر عمرم را از پشت پنجره دیدم
جمعه 15 شهريور 1398 - 19:13:07
|
|
ایران پرسمان - داستانک/ گذر عمرم را از پشت پنجره دیدم ٧ ٠ خراسان / امروز نیمه ماه ژانویه است، نیمه روز و نیمه نیوهمپشر. روی صندلی آبیام نشستهام و از پنجره به بیرون نگاه میکنم.هشتادوسه سالم است. در راه رفتن تلوتلو میخورم. دیگر رانندگی نمیکنم. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. برف از قبل بیدار شدنم باریدن گرفته بود و حالا بهنظر بیستوپنج سانت برف نشسته همهجا؛ میگویند تا نیممتر هم شاید ببارد. جایی که مینشینم سه ردیف پنجره هست، پنجره میانی تورفته و پهن است. بیرون، ایوان باریکی هست که در تابستان سایهبانی میکند و در زمستان مانع تجمع برف میشود. به آغلی که در چهلمتریام است نگاه میکنم که چون بلمی در آب لق میزند. پرندهها را نگاه میکنم که آمدهاند سراغ دانخوریام، همان که از تیرسقفی در دیدرسم آویختهام. تمام زمستان، سهرهها و چرخریسکها همینجا غذا میخورند. وقتهایی مثل امروز که برف زیادی میبارد، دانخوری زیر وزن دهها پرنده که رویش نشستهاند خم میشود. از روی درختی که نشستهاند راه کج میکنند، نوک میزنند و دوباره پرواز میکنند سمت شاخههایی که خالیاند. مادرم نودسالگیاش را در خانه کنتیکت بود، جایی که شصت سال در آن زندگی کرد و ده سال آخر عمرش از پنجره به بیرون نگاه کرد. (پدرم در پنجاهودوسالگی مُرد.) من و همسرم، جِین کِنیون، برای تولد مادر زودتر به خانهاش رسیدیم و سر ظهر بچهها و نوههایم مامانبزرگ لوسی را سورپرایز کردند. همدیگر را در آغوش کشیدیم و خندیدیم و عکس یادگاری گرفتیم. تا اینکه دیدم شادمانی مادرم در حالتی از خستگی و فرسودگی فرو ریخت. جوانترها را راهی کردم و مادر به صندلی همیشگیاش تکیه داد، چشمهایش را بست تا نیرویش را بازستاند. چند ماه بعد یکی از آن حملههای قلبی بهش دست داد؛ آن هم درست یک هفته بعد از آخرین حملهاش. آمبولانسی او را برد به بیمارستان یِیلـ نیو هِوِن. من و جین از نیوهمپشر راه افتادیم آمدیم تا وقتی او به خانه برمیگردد ازش مراقبت کنیم. به ما گفت: «خیلی سعی کردم به اورژانس زنگ نزنم.» میدانست که دیگر نمیتواند تنها زندگی کند، هم به دلیل راحتیاش و هم غرورش. بردیم اش به یک مرکز سلامت که خیلی هم از نیوهمپشر دور نبود.مادر یک ماه مانده به تولد نودویکسالگیاش مرد. کلهاش هنوز خوب کار میکرد. یک هفته قبل از مردنش، برای دهمین بار رمان آنتونیای من را خواند. ویلا کاتر همیشه نویسنده محبوبش بود. خودش میگفت خوبی نودساله بودن این است که میتوانی رمان پلیسی بخوانی و دوباره هفته بعد همان رمان را بخوانی بدون اینکه ذرهای یادت باشد آدم بده داستان چه کسی بود. با این حال، ماه آخر اغلب اوضاع خوبی نداشت. زانودرد باعث میشد بیشتر یا در تختخواب باشد یا روی صندلیاش. وضع غذا خوردن اش هم تعریف چندانی نداشت. تا روزی که مرد هر روز به دیدن اش میرفتیم. یک سال بعد، جِین که در چهلوهفتسالگی به دلیل سرطان خون روزهای آخر عمرش را میگذراند، شعرهایی را نشانم داد که قبل از بیماری داشت رویشان کار میکرد. عنوان یکیشان «در مرکز سلامت» بود که درباره روزهای آخر مادرم بود. جِین از ایماژ اسبی استفاده کرده بود که در دایرههایی عریض میدوید، دایرهها کوچکتر و کوچکتر میشدند تا اینکه بهکلی از بین میرفتند. نویسنده : دونالد هال |نویسنده و شاعر آمریکایی
http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/49795/داستانک--گذر-عمرم-را-از-پشت-پنجره-دیدم
|