ایران پرسمان
داستان ایرانی/ روزهای سرد برفی- قسمت پانزدهم و آخر
جمعه 21 تير 1398 - 21:44:23
ایران پرسمان -
داستان ایرانی/ روزهای سرد برفی- قسمت پانزدهم و آخر
١٧٠
٠
آخرین خبر / تابستان از راه رسیده است، این شب ها با داستان های جذاب، شیرین تر سپری می شوند. داستان ایرانی از قدیم در کاشی کتاب آخرین خبر پر طرفدار بوده است، به دلیل تقاضای فراوان شما مخاطبان ارجمند و به سنت دیرینه کاشی کتاب با داستان ایرانی همراه شما هستیم. این داستان از رمان های معروف خانم فهیمه رحیمی است؛ داستانی از دل یک زندگی سخت...
لینک قسمت قبل
بله بفرمایید. حامد پرسید:
ـ معلوم هست کجایی؟ نه خودت آمدی و نه تلفن کردی. مهناز درد می کشد و آرام نمی شود.
دکتر پرسید:
ـ آمپول تزریق کرده اید؟
ـ هم دارو داده ایم و هم آمپول تزریق کرده ایم. خانم میثاقی می خواست دست و پایش را چرب کند اما مهناز فریادش بلند شد. آیا می توانیم از پر استفاده کنیم؟
دکتر بهروزی گفت:
ـ اگر در خانه دارید ایرادی ندارد. حامد دیگر صحبت نکرد و گوشی را گذاشت. دوان دوان خود را به اتاقش رساند. به یادش آمد که از جهیزیه ی نرگس مقداری پر اضافه آمده بود که نرگس در کوسنی کوچک ریخته بود. کوسن را شکافت و دست در درون پرها کرد و از میان پرهای کوچک یکی را که بزرگتر بود انتخاب کرد و به طرف پایین دوید. مهناز ناله می کرد و اشک می ریخت. حامد از خانم میثاقی با لحنی خشمگین پرسید:
ـ پس این داروهای لعنتی کی تاثیر می کند؟ پس چرا آرام نمی شود؟ آن پماد را به خودم بدهید.
خانم میثاقی پماد را به دست حامد داد و در همان حال مهناز گفت:
ـ تو نه! خواهش می کنم به پایم نگاه نکن!
خانم میثاقی بار دیگر پماد را گرفت و با صدای مهناز که گفت، تو از اتاق برو بیرون به حامد نگریست تا از اتاق خارج شود. حامد از اتاق خارج شد و در را بست اما بالا نرفت. پشت در سر به دیوار گذاشت و چون کودکان گریست. صدای ناله ی مهناز براستی وجودش را آتش می زد و گوشش تاب شنیدن درد کشیدن او را نداشت. زیر لب زمزمه می کرد: خدایا دردش را کم کن! خدایا کاری کن که این داروها زودتر تاثیر کند و او را آرام کند. آه خدایا این دیگر چه دردی است که آرام نمی شود. کمکم کن تا بتوانم او را به چشمه ی آب گرم برسانم. دکتر بهروزی دیوانه است و نمی بیند که او چگونه زجر می کشید. من باید خودم کمکش کنم حتی اگر این سفر چند روز هم طول بکشد باید او را ببرم. با خارج شدن خانم میثاقی حامد سر از دیوار برداشت. صدای ناله ی ضعیف مهناز هنوز به گوش می رسید. خانم میثاقی گفت:
ـ درد دارد کم کم آرام می شود و مسکن ها تاثیر می کند. دستم چرب شده میروم بشورم. شما هم بروید استراحت کنید. حامد به علامت نه سر تکان داد و پرسید: می توانم وارد شوم؟ خانم میثاقی گفت:
ـ بله، اما لطفا صحبت نکنید و بگذارید بخوابد.
حامد آرام در را باز کرد و خود را کنار تخت رساند و آهسته نشست. چشم مهناز به طاق خیره شده بود و بوی پماد فضای اتاق را آغشته کرده بود شنید که مهناز می گفت:
ـ هرکاری شهامت می خواهد که من هیچ وقت نداشتم. از کودکی نیاموختم که خود عمل کننده باشم و اجازه دارم که دیگران به جایم تصمیم بگیرند. میان خواسته ی به حق و سکوت ناحق همیشه سکوتش نصیبم شد و نتوانستم لب باز کنم و از خواسته ام بگویم. همه فکر می کردند که مهناز تصمیم گیرنده است و خود به آن چه که مایل است عمل می کند. اما به حقیقت این نبود. من زن مصممی نبودم و نیستم. من از آن مگسی که روی صورتم می نشیند کمترم چرا که قادر نیستم آن را برانم. تکه گوشتی شده ام بی خاصیت که جز زحمت برای اطرافیانم ثمر دیگری ندارم.
حامد می خواست حرف بزند. می خواست به او بگوید که اشتباه می کند و هنوز هم او موجود قادری است که توانایی خیلی کارها را دارد اما متوجه شد که چشمان مهناز بر هم رفت و خواب او را درربود. آسمان ابری با ضرب آهنگ کند خود شروع به بارش برف کرده بود. حامد پرده را کاملا کیپ کرد تا از نفوذ سوز به داخل اتاق جلوگیری کند و در
خوابید؟حامد سر فرودآورد و خان ممیثاقی بار دیگر تکرار کرد:
شما بروید استراحت کنید من هشیار می خوابم خیالتان راحت باشد.شب به خیر گفت و به اتاقش خزید.حامد می دانست خواب به سراغش نخواهد آمد از روی صندلی بلند شد و در مقابل پایین تخت ایستاد و دقیقه ای به چهره ی مهناز نگریست می خواست مطمئن شود که او تنفس م یکند و به خواب رفته است.ترس از اجابت دعا های مهناز پریشانش کرده بود و می ترسید او را از دست بدهد.این موجود مچاله شده روی تخت برایش عزیز و گرانبها بود.به خود گفت:
هیچ کس نمی تواند بفهمد که من چه می گویم.از دید دیگران من قابل تکفیرم.باشد این تکفیر را به جان خریدارم اما نمی توانم آنطور که دکتر توقع دارد نقش بازی کنم و بازهم خود را به تجاهل و دیوانگی بزنم.خود خدا آگاه است که اورا نه به خاطر امیال حیوانی که دیگر نه من جوانم نه او بلکه تنها بخاطر آن رشته ی نادیده و به چشم نیامده ی مهری که بر او بسته ام برایم عزیز و گرانبهاست.این محبت به هرچه نام بگیرد و به هرچه تعبیر شود مهم نیست چون تنها خدا می داند که چه می گویم و برای آن چه ارزشی قایل هستم.ای کاش خداوند درد او را در جان من میریخت و او را راهایی می داد.ای خدا تو را به شب زنده داران مقرب درگاهت قسم می دهم که نظر لطفت را از او دریغ مکن و لباس شفا و عافیت بر تنش بپوشان.مرا آزمودی روی سیه بیرون آمدم ولی با این حال می دانم حتی بندگان رو سیاهت را هم از خود نمی رانی.ای خالق تمم خوبیها آیا می شود که در این شب سرد آه جانسوزمتا عرش ملکوتت پر کشد و صدای استغاثه ام را بشنوی؟از تو می خواهم که او را زنده نگه داری درد او را به جان من بریزی.صدای مرغ سحری به گوش می رسد و تا دقایقی دیگر موذن نام پرشکوه ترا اذان می دهد ترا قسم می دهم که این موجود نحیف را زندگی بخشی و سایه مرگ را از وجودش دور کنی.ای پناه دهنده ی بی پناهان ای رحم کننده ی مهربان.
- آقای نوروزی هنوز شما نخوابیده اید؟
- خواب؟چطور می توانم بخوابم وقتی می بینم که او در حسرت یک خواب راحت است.چطور می توانم سر بر بالش فرو برم وقتی می بینم لطافت بالش برای او سنگی است عذاب آور.اما نه گمان کنید که منتی بر او دارم هرگز.اگر به بستر نرفته ام به این خاطر است که من و شب دوستان قدیمیم و با یکدیگر موانستی داریم.
- با این حال بروید استراحت کنید.حتی اگر خوابتان نبرد خستگی تان برطرف می وشد.قول می دهم به محض بیدار شدن خانم خبرتان کنم.نوروزی راه پله ها را در پیش گرفت و با خود این اندیشه راه همراه کرد که وقتی روز آغاز شود شاید بیماریش التیام پذیر باشد.نوری بس ضعیف به او این توان را داد تا از پله های سرد و نمور بالا برود و خود را به اتاق برساند.از دستی که شانه اش را تکان می داد دیده باز کرد و دکتر را روبرویش دید.دکتر با چشم بازکردن حامد گفت:
چرا اینطوری خوابیدی؟و به رختخواب نرفتی؟خانم میثاقی گفت که تا هنگام سحر بیدار بوده و مواظب بیمار بوده ای.
- مواظب بیمار نه!چرا که وقتی کاری از دستم بر نمی آید چگونه می توانم بگویم که به حال بیمار مفید بوده ام.
- حامد وقتی تو با این لحن صحبت می کنی مرا می ترسانی و گمان می کنم که خودت داری بیمار می شوی.بلند شو سر و صورتی صفا بده تا با هم صبحانه بخوریم و بعد با هم حرف بزنیم در این خانه وجود یک بیمار کافی است و نو نباید بیمار شوی می فهمی!خانم میثاقی برای پرستاری از یک نفر استخدام شده نه دو نفر.تا تو اصلاح و حمام کنی و پایین بیایی منهم از بیمارت عیادت می کنم.نوروزی از پشت میز بلند شد و بدنش را کش داد وبه توصیه دکتر عمل کرد.وقتی حمام نمود به کلی خستگی را فراموش کرده بود.پایین که رفت دید خانم میثاقی لیوان شیر را به دهان مهناز گذاشته و او آرام آرام مشغول نوشیدن است.از این رو با خوشحالی گفت:
صبح بخیر امروز حالتان بهتر است اینطور نیست؟
- اگر دوزخ را بهشت بدانی بله بهترم!
- آه بس کیند رنگ چهره تان گویای نزدیکی سلامتی است و من حتم دارم که فردا نیز بهتر از امروز خواهید بود.
خان میثاقی لیوان شیر را بیرون می برد که با نگاه به حامد فهماند؛مواظب مهناز باشد.وقتی او از در اتاق خارج شد مهناز گفت:
یادتان هست که گفتم دیگر قادر نیستم سوژه ای را در ذهن بپرورانم و به آن جان بدهم؟حامد سر فرود آورد و مهناز ادامه داد اما دیشب مثل گذشته شده بودم شاید اشتباه می کردم و تاثیر داروهای مخدر بود بهرحال حس کردم که قادرم فکرم را انسجام بدهم و حوب یاد دارم که به سهیل فکر می کردم و به اینکه او هم مرد خوشبختی نبود و هردو همسرش نتوانستند او را خوشبخت کنند.بنظرم رسید که سهیل در اتاق را باز کرد و مثل همیشه خندان وارد شد و گفت:
حالت چطور است مهناز؟من بدون آنکه دردی احساس کنم بسویش دویدم و در آغوشش جای گرفتم.سهیل موهایم را نوازش کرد و گفت:
میدونی چه خیالی دارم عید نوروز که برسد با هم به ایران مسافرت می کنیم و تمام تعطیلات نوروزی را خوش می گذرانیم بعد گفت تو بهترین همسر عالم هستی و من بقدر جانم دوستت دارم.حرف سهیل گویی تمام رنج و درد را از وجودم دور کرد.وقتی بیدار شدم یا بهتر بگم وقتی مشاعرم بیداری کامل خود را بدست آورد بیکباره غمگین شدم و درد را حس کردم اما بگمانم شما حقیقت را گفته و من درد کمتری دارم.حامد سعی کرد خود را خوشحال نشان دهد و بگوید:
نگفتم که بهترید و مطمئن هستم که بهتر خواهید شد.همان طور که دکتر سپهری بشما گفته تا بهار از راه برسد شما قادر خواهید بود که به نزد دکتر برگردید یا این که دکتر به ایران بر می گردد.پس سعی کنید به دستورات دکتر و خان ممیثاقی عمل کنید.
خنده ی مهناز خنده ی تصدیق کلام حامد بود و با کشیدن آهی بلند رنجی را که در سینه حبس کرده بود خارج نمود و پرسید دلم می خواهد شرح کامل آن چه را که دیدم بنویسم اما اینکار میسر نیست ضمن آنکه وقتی نتوانی بنویسی توصیف آن چه را که دیده ای نه غیر ممکن ولی کامل نخواهد بود.با نوشتن می توانم به جزئیات اشاره کنم ولی با حرف حزئیات بی معنی و بی محتوا می شوند.دوست دارم بنویسم که سهیل چه لباسی پوشیده بود و چگونه چند تار مویش را موتب شانه کرده بود و یا شرح آن نگاه به هنگام وارد شدن به اتاق!
- من که گفتم دستت می شوم و می نویسم.شما فقط کافی است چشم بر هم بگذارید و تصور کنید که دارید می نویسید.من این کار را بعده می گیرم.
- می دانم که خیلی ها همین کار را می کنند اما متاسفانه من قادر نیستم و باید حرکت قلم را روی صفحه ی سفید لمس کنم.
- بیایید امتحان کنیم شاید شما هم موفق شددش.بگویید تا من بنویسم اگر دیدیم که نتیجه اش خوب نیست ادامه نمی دهیم.
- اصرار شما تحریکم می کند و وسوسه می شوم امتحان کنم.- خب منهم همین را می خواهم.تا شما سعی کنید جزئیات آنچه را که دیده اید بیاد آورید منهم می روم قلم و کاغذ بیارم.
حامد وقتی رو به روی مهناز نشست مداد و کاغذ در دست داشت رو به مهناز کرد و گفت:
من کاملا آماده ام و می توانیم شروع کنیم.مهناز چشم برهم گذاشت و سعی کرد آن چه را دیده بود توصیف کند.
در فضای نیمه تاریک اتاق پشت میز قراضه نشسته بودم و داشتم فکر می کردم پرنده ی خیال نرم و سبک مرا با خود به آسمان برد از میان ابرهای نمور می گذشتم.بالهایم خسته بود و گرسنگی آزارم می داد اما عشق به مقصد رسیدن و در لانه ی خود آرمیدن توانم می داد تا بال برهم زنم و در پهنه ی گستره ی خاکستری پرواز کنم.از آن بالا هیچ چیز معلوم نبود وجود مه و خستگی چشمانم قوه دید را به صفر رسانده بود اما می پریدم و راهنمایم احساسم بود که هدایتم می کرد و با تپش های قلبم که فزون می شد کشتی ام را برای رسین به ساحل امن هدایت می کرد.بالهایم در هوا بادبان پیشرفتم بودند وقتی به مقصد رسیدم آرام آرام فرود آمدند و مرا بر بام او پیاده کردند.دیدمش پشت شیشه چشم انتظار ایستاده و در دست هایش قدحی آب بود و دانه.از شادی اشک،دو چشمم را تر کرد و با خود گفتم انتظار به سر رسید و من برگشتم تنها کافی است که با بالی دیگر این فاصله را بردارم و روی شانه اش بنشینم.با غریو شادی پر کشیدم و به نشانه ی سلام سر بر چهره اش ساییدم.سرد بود و وجودم یخ کرد.نه این حقیقت نداشت او با حرکتی دیگر در گوشش گفتم:
سلام من برگشتم لبخند بزن! در درونم چیزی شکست قلبم بود! در قدح آب نبود وهمی بود و به جای دانه رنگ تخم نهانزای نفرت پیدا بود.آیا این سهم من از زندگی بود؟من به جایش خندیدم چه تفاوت می کرد در قدح خالی او ریختم تکه ای از ابر امید و به جای تخم تنفر دانهی زرین محبت پاشیدم.ای کاش می فهمید!ای کاش می دانست!تنها و خسته در کنج قفس به بالهای زخمی ام مرحم مالیدم.باز با خود گفتم:
روزی می فهمد روزی که چندان هم دور نخواهد بود.بیست سال گذشت،عمری بود و در این سالها ذره ذره آب قدح خالی شد و دانه ی گرم محبت سرد شد و از درون ویران شد.چه عبث بود،در غرقاب دست و پا زدن و دل به امید رهایی بستن.میان من و او تعهد حاکم ماند و وظیفه تنها در رفع نیاز جسمی!اما یک چیز دیگر هم بود.هر دو به چهره نقاب می زدیم تا دیگران را بفریبیم همه فکر می کردند که ما چه زوجهای خوشبختی هستیم و بر ما غبطه می خوردند و شنیدم که گفته بودند سپهری بقدری بر همسرش عشق می ورزد که نازایی مهناز خدشه ای بر این عشق وارد نکرده.ولی خدا می داند که من شاید نازا نمی بودم و می توانستم طعم و مزه ی مادر شدن را بچشم اما او می ترسید و ترس از آینده بود.و یا ضربه ای بود که از همسر اولش بر او وارد شده بود و مجبور گشته بود به تنهایی گل مهر را بزرگ کند.روزی به من گفت:
مهناز من و تو به فرزند دیگری نیاز نداریم گل مهر هم فرزند توست و تو مادر او هستی وقتی به او گفتم که دلم می خواهد از خودم فرزندی داشته باشم چین بر پیشانی اورد و هیچ نگفت.اما همیشه در حرفهایش آینده را سیاه و تاریک می دید و می گفت:
نمی شود به آینده دل بست و ریسک کرد.گویی او هر روز در انتظار مرگ من بود.
دوستم داشت تا هنگامی که سخن از فرزند نمی کردم اما با کوچکترین اشاره خوشبختی و عشق پر می کشید و از خانه ام می رفت.برای او همه چیز کامل بود اما من د رحسرت مادر شدن می سوختم.ای کاش براستی نازا می بودم آنوقت شاید زندگی آنقدر سرد و بی روح نمی بود و خود را اسیر و زندانی نمی دیدم.در آن جا حرفه ام را برای فرار از تنهایی دنبال کردم اما بیش از یک سال نپائید من تاب این را نداشتم که شاهد زایش دیگران باشم و دامن خودم به خاطر خودخواهی او خالی باشد.با به دنیا آمدن پسر گل مهر همه چیز برای سهیل کامل شد و با تولد دومین نوه او عرش ملکوت را سیر کرد.دیگر چه می خواست؟نام پدر و پدر بزرگ را به دنبال خود می کشید و من نام عاریتی مادر بزرگ را داشتم.با تولد این دو نوه رنگ استدلال او تغییر کرد و دیگر آینده را تاریک و مبهم نمی دید بلکه قانون طبیعی پیری جایگزین آن شد و این دفتر خوانده نشده بسته گردید.اما نه آن که فکر کنی تلاش نکردم و از حق مسلم خود دفاع نکردم.چرا من جویای مطالبه ی حق خود بودم اما از احساس نیاز تا روزی که توانستم خود را قانع کنم که ابزار به نیاز ربطی به حیا و بی حیایی ندارد زمان را نابود ساخته بودم اما نه آن قدر دیر که قابل جبران نباشد.من جوان بودم و هنوز در رگهایم شور و حرارت جوانی می دوید.بی اعتنایی او منجر به قهر های مکرر گردید و هربار هم من بودم که محکوم شدم در دادگاه قضاوت او مجرم شناخته شدم.او به نیازش رنگ عشق و دلبستگی داده بود و مرا تنها برای خودش می خواست و بس.این الفاظ با شوری عاشقانه بیان می شدند ولی وجودم به جای آنکه گرم شود یخ می کرد و از درون نابود می شدم.درختی بودم سایه گستر اما بدون ثمر.وقتی شلاق باد پاییزی بر من وزید و تازیانه اش برگهایم ریخت این فکر به سراغم آمد که دیر یا زود اره ام خواهد کرد و بدورم خواهد انداخت اما چنین نکرد و هر روز گرد این درخت خشکیده طواف کرد تا جایی که مرا از خود بیزا و سرم را از خجلت به زیر خم گراند.من دیگر یارای نگاه کردن در چشم او را نداشتم من دیگر ماه نخشب نبودم و نور دیدگانم رشک ستارگان را بر نمی انگیخت و این حقیقتی بود تلخ.با خود گفتم:
که اگر بگریزم که اگر او کمتر ناله و آه و فغانم را بشنود کنتر زجر خواهد کشید.پس برگشتم تا در این خانه و در میان خاطزات گذشته با روح آدمهایی محشور شوم که بی نقاب در کنار هم زیسته بودند و خوشبخت چشم از جهان پوشیده بودند.عمه ام در غربت چشم فرو بست و در گورستانی دفن گردید که خاکش مال خودش نبود.اما این خاک مال من است و می دانم که همین خاک بارورم می سازد و درختی خواهم شد سایه گستر و پر ثمر مثل درخت خرمالو که حتی پس از شلاق خزان بر پیکرش همچنان پرثمر بر جای می ماند.سکوت مهناز موجب شد تا حامد دست از نوشتن بردارد و به چهره ی نیلی رنگ مهناز بنگرد که آرا و بیصدا اشک از دیده فرو می ریخت.خواست از جای برخیزد که مهناز گفت:
هنوز تمام نشده روزی تو خواستی تا من زندگی ات را داستان کنم و اینک من از تو می خواهم که سرگذشتم را بدنبال سرگذشت خودت بنویسی و از آن خوب مراقبت کنی.
این بار اشک در چشم حامد حلقه بست و نوشته را به سینه چسباند و گفت:
مطمئن باش که پس از تو منهم راهی می شوم و کتاب زندگی مان بدون وارث می ماند.
مهناز با صدای بلند خندید و گفت:
اما تو وارث داری!نرگس را فراموش کردی!تو دختری داری پاک و مهربان و صمیمی که منهم دوستش دارم و اولین بار وقتی در آغوشش گرفتم مهر مادری را او در من طنده کرد و من با طیب خاطر سهم خود را به او واگذار می کنم.حامد هم با صدای بلند خندید و گفت:
به صفات او زیرک را هم اضافه کن.چرا که او خوب می فهمد که چه کند و با واقف بودن به احساسی که در وجودم نهفته بود ترتیبی داد تا ما یکبار دیگر همدیگر را ملاقات کنیم و دیدارمان به قیامت نیفتد.ایم ملاقات ملاقاتی خواهد بود جاودانه که رشک زندگان را بر می انگیزد و بر ما حسادت خواهند کرد.حالا راحت بخواب و خواب خوب ببین.
هنگام غروب بود و برفی که از هنگام ظهر شروع بع بارش کرده بود نرم و سبک می باریدحامد پشت میز نشسته بود و کاغذ و قلمی در پیش رویش قرار داشت.نگاهش از شیشه گذشته و به دوردستها نظر داشت.گویی در ان دورها در ولوله ی باد و برف به تماشای آخرین صحته ی نمایش نشسته بود و از دیدن آن حظ وافر می برد.رنگ از چه ره اش پریده بود و حس سرما دندانهایش را بهم کلید کرده بود.خود را می دید که خسته و بی رمق در بیابانی بی انتها در میان برف راه می رود و پای افزار ندارد اما چشم به افقی دارد تابناک که هاله ی ضعیف و زرینی از آسمان بر زمین می تابد و او برای رسیدن به آن نقطه به پیش می رود.سکوت و سکون وهم انگیز بیابان در وجودش وحشتی بر نمی انگیزد چرا که عشق به نور رسیدن تمامی وحشت را از او دور می کند.از دور صدای زنگوله ای به گوشش می رسد و می بیند که بر سورتمه ای زرین مهناز نشسته و او هم بسوی نور وران است.دست بلند می کند و به نشانه ی آشنایی دست یخ زده اش را تکان می دهد و به همان ترتیب جواب می گیرد.ناگهان د رقلبش چیزی فرو می ریزد و می فهمد که تکان او به خداحافظ بیشتر شبیه بود تا سلام از عمق وجودش فریاد بر می کشد"نه"!اما سورتمه بدون درنگ پیش می رود و او را بر جای کی گذارد.از صدای ناله ی خود که فریاد می زد مرا تنها نگذار به خود آمد.دراتاق سرد و تاریک پشت میز به خواب رفته بود.به خود گفت:
خواب وحشتناکی بود قرارمون این نبود که او تنها و بدون من راهی شود.فکری چون برق از مخیله اش گذشت و چون تیر از چله ی کمان در رفت و از پله ها سرازیر شد.صدای برهم خوردن ظروف به او فهماند که خانم میثاقی در آشپزخانه استوبدون توجه به او در اتاق مهناز را باز کرد و کنار تخت به تماشا ایستاد.چشمان مهناز بسته بود و رنگ چهره اش به سپیدی می زد.بگمانش رسید که او به خوابی عمیق فرو رفته است.خواست بدون صدا برگردد که بار دیگر در قلبش چیزی فرو ریخت و وحشت زده برجای ایستاد و بار دیگر نگاه کرد این بار به آرامی صدا کرد:
مهناز؟کهناز؟و چون جوابی نشنید دست پیش برد و به آرامی تکانش داد.هیچ حرکت و جنبشی ندید.این بار فریاد کشید:
مهناز.با بانگ او خانم میثاقی شتابان وارد شد و از چهره ی رنگ باخته ی حامد به وحشت افتاد و نگاهش متوجه بیمار شد.به سوی تخت دوید و با گرفتن نبض مهناز و تکان دادن او با وحشت گفت:
دکتر خبر کنید حال خانم بهم خورده است.او خوب دریافته بود که در وجود بیمار دیگر روحی وجود ندارد اما با تلاشی مذبوحانه وجود مرگ را انکار می کرد.حامد با بهروزی تماس گرفت و از او کمک خواست.بهروزی گفت:
با آمبولانس می آید و از حامد خواست تاخونسرد باشد.پس از قطع تلفت حامد بار دیگر به سوی تخت دوید و به چهره ی مهناز نگاه کرد خانم میثاقی آینه ای کوچک در مقابل بینی بیمار گرفته بود و دقیقه به دقیقه به آن نگاه می کرد.وقتی نگاه از آینه برگرفت و به حامد نگریست اشک در چشمش حلقه بست و از روی تاسف سر تکان داد.تاسف او گویای این بود که دیگر مهناز وجود نداشت و آن موجود غنوده در بستر زین پس می بایست در بستر گور بیارامد و با موران همنشین شود،جامد از تصور چنین صحنه ای ضجه ای برآورد و چون دیوانگان پا به فرار گذاشت با چنان سرعتی دوید که چشمش حوض آب را ندید و بدرون آن افتاد.صدای آخی به هوا برخاست و خون قرمز رنگ سپیدی برف را رنگین کرد.خانم میثاقی با صدای حامد به سوی حیاط آمد و از دیدن صحنه ای که در پیش رویش بود فریادی جان خراش از سینه برکشید.حامد روی فواره ی حوض سقوط کرده بود و تیزی فواره در سینه اش فرو رفته بود.صدای زنگ را شنید اما توان حرکت نداشت.وقتی صدا شدت گرفت افتان و خیزان به راه افتاد و با تمام توانی که در وجودش باقی مانده بود در حیاط را گشود و با دیدن بهروزی مقابلش زانو زد و گفت:
آقا،آقا...دکتر بهروزی با عجله بدرون خانه دیود و با دیدن صحنه طاقت نیاورد و روی بدیوار کرد و گریست.دو تن از مددکاران با کمک یکدیگر نوروزی را از فواره جدا کردند و جسدش را در کنار حوض روی برفها گذاشتند و به معاینه پرداختند.نوروزی پس از سقوط بدرون حوض و تصادم با فواره بلافاصله جان باخته بود و هنگامی که جسدش را بر روی برانکارد حمل می کردند بهروزی در پایین تخت مهناز ایستاده بود و به آرامی با او صحبت می کرد.مرا ببخش و از حامد هم بخواه که مرا ببخشد.شاید کسی باورد نکند و علاقه ی سما را افسانه بپندارد اما من باور می کنم و از آن به نیکی یاد می کنم.برای مرگ تو متاسفم.اما برای حامد تاسف نمی خورم چرا که بعد از تو حامد دیگر عاقل نمی ماند و بازهم راه جنون در پیش می گرفت و چه بسا که روحش را با خودکشی کردن به دوزخیان پیوند می داد.اما حالا هردو آزادید و دیگر وسوه ای وجود ندارد.دیگر من نیستم تا بر او بانگ بزنم و وادارش کنم که نقش بازی کند و احساسش را سرکوب کند.می دانی حامد چه نقشه ای در سر داشت و چطور می خواست ترا از عذاب درد برهاند و من با التماس درخواست کردم که منصرف شود و دست به قتل نزند؟تعجب نکن او می خواست با مسموم کردن شیر ترا به خواب ابدی فرو ببرد و با نوشیدن همان شیر روحش را به شیطان بفروشد.او حاضر بود برای راحتی تو آتش دوزخ را برای خود بخرد اما تو بدون درد بدون ترس از مرگ باامید به هستی چشم بر هم بگذاری.او همیشه بهترین ها را برای تو می خواست.به خورشید می گفت بر مهناز بتاب و وجودش را گرم کن.به خواب می گفت پای بر چشمش بگذار و او را با خود همراه کن نا بیاساید و بیماری را فراموش کند.او به من می گفت که چه خوب می شد اگر میشد درد را انتقال داد و من به جای او درد می کشیدم.حالا هردو راحت شدید و از عذاب نجات یافتید و ای کاش مرا هم با خودتان می بردید و درد فراق را بر من روا نمی داشتید.در گورستان بر روی دو قبر که در کنار هم آسوده بودند این بیت کنده شده بود.
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده ی عالم دوام ما
پایان

http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/32259/داستان-ایرانی--روزهای-سرد-برفی--قسمت-پانزدهم-و-آخر
بستن   چاپ