ایران پرسمان
داستان ایرانی/ روزهای سرد برفی- قسمت چهاردهم
پنجشنبه 20 تير 1398 - 21:38:46
ایران پرسمان -
داستان ایرانی/ روزهای سرد برفی- قسمت چهاردهم
٠
٠
آخرین خبر / تابستان از راه رسیده است، این شب ها با داستان های جذاب، شیرین تر سپری می شوند. داستان ایرانی از قدیم در کاشی کتاب آخرین خبر پر طرفدار بوده است، به دلیل تقاضای فراوان شما مخاطبان ارجمند و به سنت دیرینه کاشی کتاب با داستان ایرانی همراه شما هستیم. این داستان از رمان های معروف خانم فهیمه رحیمی است؛ داستانی از دل یک زندگی سخت...
لینک قسمت قبل
حامد با اشارۀ سر موافقتش را ابراز کرد و بر روی صندلی خانم میثاقی نشست و او راه آشپزخانه را در پیش گرفت. تصمیم داشت به دکترتلفن کند اما میترسید از کنار تخت بلند شود. در دل آرزو کرد که هیچ صدایی برنخیزد تا بیمارش بتواند ساعتی استراحت کند. هنوز دقایقی نگذشته بود که درد در خواب دامن مهناز را چسبید و صدای ناله اش را درآورد. حامد نگران به او چشم دوخت و پرسید :
بگو چه باید بکنیم تا این درد لعنتی ترا رها کند. با گشوده شدن چشم قطره اشک از چشم مهناز سرازیر شد و به آرامی نجوا کرد:
هیچ، خودش ساکت میشود. حس میکنم کوهی روی سینه ام فشار می آورد. لطفا این وزنه را از روی سینه ام بلند کن. حامد به نرمی پتو را برداشت. مهناز نفس آسوده ای کشید و گفت:
نمیدانم چرا دعایم مستجاب نمیشود و ملک الموت بسراغم نمی آید. امروز از مادر خواستم بدرگاه خدا استغاثه کند تا مرگ مرا از این عذاب نجات دهد. حامد فقط توانست بگوید:
لطفا بس کنید. خانم میثاقی پرسید:
اگر هنوز درد دارید میتوانم آمپول تزریق کنم. به جای مهناز حامد گفت:
مگر نمی بینید که هنوز درد دارند، هر کاری که لازم است انجام دهید. اما مهناز با گفتن کمی بهترم. خانم میثاقی را از تزریق باز داشت و مجددا روانه آشپزخانه کرد. حامد گفت:
چرا اصرار داری که درد را تحمل کنی؟ میگذاشتی مسکن تزریق کند تا آرام شوی. مهناز لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت:
بدنم نسبت به مسکن ها مصونیت پیدا کرده و قوی ترین آنها هم تنها ساعتی تاثیر دارد. اما باور کنید که نسبت به گذشته بهترم. تا پیش از آمدنم آن قدر درد آزارم میداد که مجبور میشدند دایم از مسکن قوی استفاده کنند. حال از دیشب تاکنون فقط با خوردن مسکن و نه تزریق گذرانده ام. آنجا بی هوشی و بی خبری آرزویم بود و اینجا آرزو دارم بیدار بمانم و فقط تماشا کنم تا پیش از عزیمتم قادر به انجام خیلی کارها بودم که دیگر نیستم. من در این خانه به خیلی از قهرمانان داستانهایم جان دادم و با آنها زندگی کردم اما متاسفانه دیگر قدرت و توانم را از دست داده ام. دیشب هر چه تلاش کردم موفق نشدم. فکر میکنم این بار خودم باید سوژه شوم و از خودم بنویسم. اگر این دستها قادر بگرفتن قلم میبودند شروع میکردم، هر چند که میدانم عمرم آنقدر کفایت نخواهد کرد تا تمامش کنم اما دوست دارم که میتوانستم بنویسم. حامد گفت:
اجازه بده من دستت شوم و بنویسم. مهناز میان خنده گریست، ببین زندگی چگونه با ما بازی میکند. حامد گفت:
خودت را با من مقایسه نکن. تو هنوز هم قادر به خلق و ابداعی و من میرزا بنویس. هر گاه که اراده کردی بگو تا من با دفتر دستکم حاضر شوم. مهناز گفت:
شاید روزی دیگر که بهتر شدم این کار را انجام دهم. خانم میثاقی با ظرف سوپ وارد شد. مهناز با دیدن غذا روی برگرداند و گفت:
هیچ اشتها ندارم لطفا زحمت نکشید. خانم میثاقی به حامد نگریست و از او یاری خواست. حامد سینی غذا را از خانم میثاقی گرفت و گفت:
در این خانه جبر حاکم است و اختیار معنا ندارد. اگر اشتها هم ندارید، مجبورید که بخورید. خانم میثاقی لطفا کمکشان کنید! حامد این حرف را زد و دستگیره تخت را چرخاند او را به حالت نشسته درآورد. مهناز نگاهی رنجیده بر حامد افکند اما لب به شکوه و شکایت باز نکرد. سوپی را که خانم میثاقی به او میخوراند به سختی فرو میداد. اما مجبور بود به حکم اجبار عمل کند. بعد از خوردن غذا خانم میثاقی لبخند رضایت بر لب آورد و نگاه معنی داری به حامد افکند و از در خارج شد. نوروزی تخت را به حالت اول درآورد و گفت:
حالا استراحت کن وقتی که بیدار شدی باز هم باهم صحبت میکنیم.
حامد تا به هنگام عصر در اتاق خودش به کار پرداخت، اما دقت داشت تا با شنیده شدن صدایی کار را رها کند و پایین برود. با برخاستن اولین صدای زنگ تلفن با عجله گوشی را برداشت. دکتر بهروزی بود که تماس گرفته بود و میخواست جویای حال بیمار شود. حامد آهسته شروع به توضیح دادن نمود، بگونه ای که صدایش به سختی به بهروزی میرسید و چند بار وادار شد تا بگوید بلندتر صحبت کن، صدایت به من نمیرسد. مگر از اتاق خانم سپهری حرف میزنی؟ حامد که متوجه اشتباه خود شده بود خندید و گفت:
نه! بالا هستم. اما اگر اینجا میبودی و میدیدی که چگونه درد طاقتش را تاب کرده بود از ترس بیدار شدن آرامتر از من صحبت میکردی.
- خیلی خب، حالت را فهمیدم. از صبح بدنبال پرونده پزشکی خانم سپهری بودم و به چند متخصص عکس و آزمایشات نشان دادم.
- خب نظرشان چه بود؟
- نظر آنها متاسفانه امیدوارکننده نبود. بعقیده آنها معالجه قطعی وجود ندارد و تنها میشود بطور موقت آن را تسکین داد. در مورد چشمه آب گرم پیشنهاد کردم و نظرشان مثبت بود. اما یادآور شدن که بیمار باید مراقبت شدید شود تا سرما نخورد. نظر من این است که بهتر است صبر کنیم تا از شدت سرما کاسته شود. نظر تو چیست؟
نوروزی دیگر حرفهای بهروزی را نشنیده بود. در سرش هیاهوی عجیبی برپا شده بود. «معالجه قطعی وجود ندارد؟» این حرف یعنی این که او می بایست آنقدر زجر بکشد تا از دنیا برود. یعنی به آخر خط رسیدن و تسلیم مرگ شدن!
- الو، الو حامد صدایم را میشنوی؟
- یعنی هیچ امیدی نیست؟ این نمیشود که او درد بکشد و نشود برایش کاری کرد. شاید آنها اشتباه کرده باشند. دکتر پرونده را بیاور تا من خودم اقدام کنم.
- حامد آرام بگیر. چرا ادای جوان های کم سن و سال را در می آوری. ما تلاشمان را میکنیم. این کاری است که از دست ما بر می آید، بقیه اش را بسپار به خدا. خانم سپهری زن عاقل و فهمیده ایست و خودش خوب درک میکند که بهمین زودی نباید شاهد بهبودی اش باشد.
- بله او فهمیده است که امیدی به بهبودی اش نمیتواند داشته باشد و بهمین خاطر بازگشته و چشم براه مرگ نشسته. میشود همین فردا او را برای سفر آماده کرد. هر چه زودتر از آب گرم چشمه استفاده کند بهتر است.
- اما این نظر را قبول دارم چرا که هم هوا سرد است و هم راه طولانی است. اگر صبر کنیم تا از شدت سرما کاسته شود بهتر است. با این حال خوب است نظر خود بیمار را هم بپرسیم و به آن چه که میگوید عمل کنیم. حامد؟! خواهش میکنم خوددار باش دادن روحیه به بیمار یکی از ارکان معالجه است. سعی کن او را از ناامید شدن باز بداری و به او توان تحمل کردن بدهی. از معجزه امید نباید غافل شد و باید به خود توکل کرد.
حامد در طول و عرض اتاق شروع به راه رفتن کرده بود و می اندیشید که چگونه میتواند از پله ها پایین برود و در چهره ای بنگرد که مرگ در آستان درگاهش ایستاده. از خانم میثاقی متنفر شد و این بیماری را شایسته او دید نه مهناز و بعد به خودش و به طرز تفکرش خندید و با گفتن من ناامید نمیشوم و نمیگذارم او هم ناامید شود. در اتاق را گشود تا به طبقه پایین برود. مهناز را بیدار اما خوابیده در بستر یافت و پرسید میل داری کمی زیر سرت را بلند کنم؟ مهناز به آرامی پاسخ داد:
نه میترسم با کوچکترین حرکتی دردم شروع شود. همینطور خوب است. حامد صندلی را کنار تخت کشید و گفت: میدانی خیال دارم چکار کنم. میخواهم زنگ بزنم به دوست عزیزت و خبرش کنم که بیاید و بنشیند و غیبت کنید. تو از همسرت بگویی و او هم از همسرش. چطور است موافقی؟ مهناز سر فرود آورد و حامد خوشحال کنار میز تلفن نشست و پرسید:
شماره اش را بگو. مهناز نشان داد که دارد فکر میکند و سپس به ردیف ارقامی را گفت و نوروزی گرفت. با بر قراری تماس نوروزی با خود رویا صحبت کرد و از آمدن مهناز اطلاع داد. رویا نمیدانست علت آمدن مهناز چیست و چرا به جای خودش نوروزی با او تماس گرفته لذا کمی نگران شد و پرسید:
مهناز حالش خوب است؟ نوروزی با خنده گفت:
بله خوب است و چون فرشتگان معصوم در تخت دراز کشید ه اند و به من نگاه میکنند. به شما اطمینان میدهم که اگر کسالتی هم داشته باشند وقتی شما را ببینند بهتر میشوند. رویا پرسید:
شما از کجا تماس میگیرید و مهناز حالا کجاست؟
- میخواستید کجا باشند، در خانه خودشان هستند.
- آیا تنها آمده یا اینکه دکتر هم همراه اوست؟
- تنها آمده اند تعطیلات زمستانی را بگذرانند.
شوخی نکنید آقای نوروزی راستش را بگویید چطور مهناز خودش با من تماس نگرفت و چرا خودش با من حرف نمی زند؟ خواهش می کنم گوشی را بدهید به مهناز.
نوروزی با گفتن بسیار خوب، گوشی تلفن را به گوش مهناز نزدیک کرد و مهناز گفت:
ـ الو رویا!
صدای ضعیف مهناز قلب رویا را تکان داد:
ـ مهناز خودت هستی؟
ـ آره خودم هستم کمی بیمارم و نمی توانم خوب صحبت کنم. پاشو بیا ببینمت. مهناز با گفتن تا ساعتی دیگر عارف می رسد و با هم می آئیم به تماس پایان داد. نوروزی در مقابل تخت ایستاد و گفت:
ـ تا نیامده ام بروم کمی خرید کنم و از خانم میثاقی بخواه تا برای آمدن مهمان آماده ات کند. دو دوست پس از قرنی به یکدیگر می رسید و درست نیست در اولین وهله نگرانش کنی. حامد خود را شاد و سرخوش نشان می داد و رفتار و حرکات جوانان را به خود گرفته بود. می دید که روحیه پرنشاطش باعث تبسم مهناز می شود و وقتی از اتاق خارج شد شادی را در همان جا باقی گذاشت. چهره ی متبسم دقایقی پیش به چهره ای افسرده و مغموم تبدیل شد. در مقابل سوال خانم میثاقی که پرسید: آقا تشریف می برین بیرون؟ بدون این که نگاهش کند گفت:
ـ میروم خرید کنم. خانم میثاقی هنوز به ارتباط میان آن دو واقف نشده بود و نمی دانست این سه موجود چه نسبتی با یکدیگر دارند. اما فهمیده بود که محبتی که میان این سه موجود است محبتی ظاهری و زودگذر نیست و این را در عمق نگاهشان دیده بود و شاهد بود که به هنگام بروز درد تنها یکنفر درد را تحمل نمی کند بلکه نوروزی هم به همان اندازه درد می کشد. اما لب فرو می بندد و بروی خود نمی آورد. زمانی که نوروزی از خانه خارج شد خانم میثاقی به اتاق مهناز رفت و دید او سعی داد به حالت نشسته درآید. کمکش کرد و درد سرتاسر بدن او را فراگرفت و نفسش را در سینه حبس نمود و سعی کرد گریه نکند. نمی خواست به هنگام ورود رویا با چهره ی ناخوش او روبرو شود. همان گونه که سعی داشت درد را تحمل و در خود مهار کند از خانم میثاقی خواست تا موهایش را شانه کند و لباس دیگری بر تنش بپوشاند و در همان حال گفت:
ـ یکی از دوستان دوران جوانی ام به دیدنم می آید. بیست سال است او را ندیده ام. دوست دارم زیاد در نظرش پیر جلوه نکنم. خانم میثاقی جعبه لوازم آرایش را روی تخت گذاشت و گفت:
ـ به من اطمینان کنید خانم،آنچنان صورتتان را درست کنم انگار نه انگار بیست سال گذشته. خواهید دید که بیست سال جوانتان می کنم. مهناز برای اولین بار از ته قلب خندید و خانم میثاقی را خوشحال کرد. او گمان کرد که سخنش باعث مسرت خاطر مهناز شده است اما نمی دانست که خنده ی مهناز به خاطر این است که هرگز برای از دست دادن جوانی افسوس نخورده است چرا که میان این دو زمان تفاوت فاحشی ندیده است. دل مردگی و یاس و باور نداشتن روز بهتر، همه و همه گذران عمر را یکنواخت و کسل کننده ساخته بودند و خانم میثاقی می خواست او را بازگرداند به بیست سال گذشته. جایی که سرآغاز تمام نومیدیها و حرمانها بود. خندید و از سخن خانم میثاقی زود گذشت اما لحظه ای گذرا به ذهنش خطور کرد که به چه شکل درخواهد آمد و چگونه او قادر خواهد بود آرایش روزگار را از چهره پاک کمد. نوک انگشتان خانم میثاقی که به پوست صورتش تماس پیدا کرد چهره ی مهناز را در هم کشید و گفت: طاقت درد ندارم لطفا پاک کنید.
خانم میثاقی با گفتن زود تمام می شود
فقط کمی تامل کنید به ادامه کار پرداخت و زمانی که فارغ لبخند رضایتی برلب آورد و آینه را مقابل صورت مهناز گرفت و پرسید:
چطور است؟زیر پوست می سوخت و اطراف لبش به گز گز افتاده بود وقتی در آینه نگریست درد ابروهایش را درهم کشیده بود .کار خانم میثاقی چندان هم بد نبود به روی او خندید وگفت:
کارتان عالی است اما بدبختانه پوست من دیگر شاداب و با طروات نیست.این بیماری مرا زرد و افسرده کرده،خانم میثاقی موی بلند مهناز را از وسط سر دو قسمت کرد و هر یک دسته را روی شانهای قرارداد و در قسمت پیشانی با پنسی ظریف مو را بسمت بالا سنجاق کرد و خود به تماشا ایستاد ود همان حال در پاسخ مهناز گفت:
دل آگر جوان باشد صورت هم خوب می ماند .دل شما دارد پیر می شود خانم جان و گرنه من شاهد بوده ام که چه خانم هایی با چه سن های زیادی خود را مثل دختران هیجده ساله آرایش می کردند و بدشان می آید اگر به آن ها می گفتی مادر بزرگ.ای خانم جان درست است اگر مرگ بیاید پیر و جوان سرش نمی شود.اما همین این ها فقط فهمیدند زندگی چیست و از آن بهره بردند.من یکی که از زندگی هیچی نفهمیدم و هر چه بگذشته نگاه می کنم جز تلخی و مرارت ندیدم.اما با این وجود شاکر و شکر گزار راه می روم و می گویم خدایا شکرت راضی ام به رضای خودت.میدونی خانم جان داغ جوان دیدن خیلی سخت است آنهم نه در بچگی بلکه درست عنفوان جوانی.من از همان زمان پرستار شدم که دخترم مسلول بود و خودم به پرستاری اش همت گماشتم آن قدر گریه کردم تا دل دکترش به رحم آمد و اجازه داد کنار تختش بمانم و ضمن رسیدگی به دخترم به حال دیگر مریض ها هم می رسیدم.بعد از دست رفتن دخترم همان جا به کار ادامه دادم و نزدیک چهل سال کردم.
خدا عوض بدهد به رئیس بیمارستان که حکم استخدامی برایم درست کرد و حقوق نا چیزی هم گرفتم. اما اگر این حقوق را هم نمی دادند باز هم کار می کردم و به داد دیگران می رسیدم.مهناز گفت:
خوشا بحالتان که توانستید خدمتی به خلق خدا بکنید.
با بر هم خوردن صدای در حیاط هر دو زن نگاه به سوی پنجره برگرداندند و خانم میثاقی با شتاب شروع به جمع آوری لوازمی که روی تخت ولو کرده نمود و در همان حال گفت:
آقا چقدر خرید کرده است اگر با من کاری ندارید بروم کمکشان.مهناز گفت:
نه،متشکرم کمک کردید.خانم میثاقی نگاهی حق شناس و مهربان به چهره مهناز انداخت و از در اتاق خارج شد.نوروزی با گذاشتن بسته روی میز آشپز خانه غم و اندوه را همان جا گذاشت بار دیگر ماسک خنده و نشاط بر چهره زد و به همان حالت وارد اتاق شد و می خواست مهناز را مخاطب قرار دهد که بر جای خشکش زد و لرزید.آیا معجزه ای رخ داده بود. آیا این همان مهناز ساعت پیش است؟این چهره این نگاه.آه خداوندا چطور در این ساعت کوتاه دختر خزان زده را به رنگ و لعاب بهار جوان کردی نگاه از این منظره بدیع گرفت و گفت:
اگر شام بماند مهمانی کوچکی می گیریم و ورودت را جشن می گیریم .
مهناز گفت:
لطفا خود را زحمت ندهید.گمان نکنم برای شام بماند احساس می کنم دلشوره پیدا کرده ام و ضربان قلبم شدت گرفته است.می ترسم خیلی تغییر کرده باشم و توی ذوقش بخورم.
-نه اینطور نمی شود.
چرا برای شما و دکتر که چنین بودم و حسابی شوکه تان کردم حتی شما مرا نشناختید و در میان مسافران جستجو می کردید و تا وقتی به شما و دکتر نزدیک نشدم حتی بسویم نگاه هم نکردید.نمی توانم بگویم چه حالی شدم اگر چاره داشتم خود را به شما نشان نمی دادم و به راه خود می رفتم.در ان لحظه غم سنگینی روی سینه ام فشار می اورد مثل حالا که هم دلشوره پیدا کرده ام و هم ضربان قلبم تند میزند.
-این دومین باری است که به رویم می اورید و مرا سرزنش می کنید.ملامت را به جان می خرم و به اشتباهم معترفم.چرا که نگاهم نه بر زمین بر استانه دری بود که موجودی پر از غرور از ان بگذرد و وارد گردد.
-با نگاه ظاهر بین بدنبال نقش فراموش شده می گشتید چه تلاش سختی!
-نه اینطور که می گویی نیود و همان طور که گفتم اشتباهی پیش امده بود و هیچ کس به ما نگفت که ترا بر روی چرخ می اورند.تازه در ان لحظات من خودم تنها نبودم و اگر دکتر نبود ممکن بود بگریزم ملاقاتهایی این چنینی موجب می شوند دست و پایم را گم کنم و نتوانم رفتار شایسته ای داشته باشم.
-توجیه خوبی است.اما من خوشحالم که اسان شما را یافتم و حتم دارم که اگر روی چرخ دستی هم نشسته بودید شما را می شناختم.حالا بگویید این رنگ و لعابها توانسته مرا چنان زیبا کند که دوستم را فراری ندهد؟!
-بس کن مهناز تو خودت خوب میدانی که من هرگز به زیبایی تو اهمیت نداده ام و تنها چیزی که برایم مهم بود خودت هستی من ترا همیشه همان...
-لطفا تند نرو و نگو که من همان مهناز سابق هستم و تفاوت نکرده ام که من همان دختر دبیرستان دماوند هستم و در خاطر عشق جوانی ات را زنده می کنم و یا من همان دختری هستم...
صدای زنگ در حیاط به گوش میرسید و خانم میثاقی برای گشودن در رفت.
حامد از پشت شیشه به حیاط نگاه کرد و در همان حال گفت:
خواهش می کنم بیش از این عقوبتم نکن.دوستت وارد شد!
حامد برای خوشامدگویی به پیشباز رفت و از رویا و همسرش استقبال کرد.در صورت رویا نگرانی موج میزد و با تمام تلاشی که در نهان کردن ان داشت اما از سیمایش بخوبی مشهود بود.رویا با دیدن نوروزی گفت:
چه اتفاقی برایش رخ داده.کی به ایران برگشته و چرا تنها؟ایا دکتر زنده و سالم است؟عارف به بازوی همسرش فشار اورد و گفت:
ارام بگیر خانم,تا یک دقیقه دیگر همه چیز را می فهمی.بعد رو به حامد کرد و گفت:
از وقتی به خانه رسیده ام دائم دارد از خودش سوال می کند و بدنبال جواب می گردد.رویا گفت:
کجاست.بالاست یا پایین؟حامد با دست به اتاق کار مهناز اشاره کرد و رویا بی وقفه بطرف در اتاق دوید.صدای گریه مهناز در صدای گریه رویا گم شده بود.دو دوست یکدیگر را می بوسیدند و گریه میکردند.خانم میثاقی در کنار تخت ایستاده و شاهد رویارویی ان دو بود.حامد به عارف تعارف کرد تا در اتاق دیگر بنشینند و او هم پذیرفت.حامد پذیرایی از عارف را بعهده گرفت و دو مرد به زودی باب دوستی را با هم گشودند و حامد از بیماری مهناز سخن به میان اورد که چگونه این بیماری تاب تحمل را از کف می رباید.
عارف با گفتن,مهناز خانم زن خیرخواه و با خدایی است و خدا خودش کمکش میکند تا بهبودی یابد به نوروزی دلگرمی می داد و پس از ان به نقل از کمک های مهناز برای خرید خانه و پس ندادن قروض خود کرد و افزود ما به خانم سپهری بدهکار هستیم و این دین بر شانه ماست لطفا اگر به پول نیاز بود خبر دهید تا تقدیم کنم.نوروزی سر تکان داد و گفت:در حال حاضر که نیازی نیست اما از تعارفتان ممنونم.صدای رویا بلند شد که عارف را میخواند هر دو مرد بلند شدند و به اتاقی که مهناز خوابیده بود رفتند.عارف از دیدن مهناز با صدای بلند شادی اش را ابراز کرد و موجب شد تا اشک دیده ی مهناز بار دیگر جاری شود.مهمانان بگرد تخت حلقه زدند و رویا چون خواهری مهربان دست مهناز را در دست گرفته بود و نوازش می کرد.در دلش غمی عظیم نشسته بود اما جرات نداشت ان را ابراز کند و به زور می خندید و تلاش داشت روزهای خوش را تداعی کند و مهناز را با یاداوری ان روزها سرگرم سازد.وقتی صحبت از غذا به میان امد,هر دو عذر خواستند.به هنگام خروج وقتی رویا خم شد تا صورت مهناز را ببوسد مهناز پرسید:
-باز هم می ایی؟
-معلومه که میام,انقدر میام که خودت خسته بشی.میدونی حرفهای بیست سال نگفته رو جمع کردم تا برات تعریف کنم.وای نمیدونی وقتی به (فلور) گفتم تو اومدی چقدر خوشحال شد.اگر هرمز خونه بود حتما می امد اما ترسید نباشه و هرمز بیاد نگران بشه.شاید فردا با هم امدیم.حامد و خانم میثاقی ان ها را تا کنار در بدرقه کردند و رویا با گفتن فردا خودم برایش غذا می اورم ناهار درست نکنید خداحافظی کرد و رفتند.خانم میثاقی گفت:
چه دوستان مهربان و صمیمی هستند.حرف خانم میثاقی سر حامد را به جانب اسمان بلند کرد تا به نفرتی که می رفت در قلب بنشیند اجازه ورود ندهد.
با ورود ان دو به اتاق خانم میثاقی به جمع اوری ظروف میوه پرداخت و در همان حال به مهناز گفت:
زود شامتان را گرم می کنم تا زودتر استراحت کنید.مهناز با هم گذاشتن چشم گفت:
من گرسنه نیستم و خوابم می اید هر وقت که بیدار شدم غذا می خورم.
مهناز حتی به نگاه حامد توجه نکرد و با بر هم گذاشتن چشم نشان داد که قصد خواب دارد.
حامد و خانم میثاقی در اشپزخانه شام را در سکوت خوردند و سپس هر کس به اتاقش رفت تا استراحت کند.حامد پشت میز نشست تا کار کند اما دید قادر به کار کردن نیست.مهناز از او رنجیده بود و این رنجش ان چنان شدید بود که نمی توانست فراموش کند.از خود پرسید,ایا مهناز براستی میتوانست پس از گذشت بیست سال مرا بازشناخته و بسویم بیاید؟چطور تا این حد مطمئن می تواند تهمت بزند و حتی با صراحت بگوید,تو با چشم ظاهر بین جستجو کردی و بدنبال نقش فراموش شده گشتی.او حق ندارد که مرا به بی وفایی و فراموشی و ظاهر بینی متهم کند.چگونه است که وقتی به عارف و رویا می نگریست در نگاهش مهر و عطوفت موج می زد و زمانی که دیده بر من می گرداند شعله خشم از ان زبانه می کشید,باشد بگذار مرا به اتش خشم بسوزاند,اما نمی داند که حتی خاکسترم وقتی بدست باد به اطراف پراکنده شود,باز هم به یاد اوست.بگذار با سوزاندن من خود ارامش بیابد و جای حرارت خشم نسیم ارامش بر وجودش بوزد بالاخره روزی متوجه خواهد شد که قضاوتش در موردم اشتباه بوده و اشتباه کرده است.شب از نیمه گذشته بود اما خواب به چشم حامد نمی امد.گمان برد که کسی نامش را از مسافتی بعید می خواند.سر از روی میز برداشت و خوب گوش کرد صدای نا مفهومی از بیرون بگوشش رسید هراسان بلند شد و در را باز کرد اشتباه نکرده بود و صدا می امد.وقتی شتابان پایین رفت خانم میثاقی را با سرنگی اماده تزریق دید.نگران پرسید:
از کی درد شروع شده؟خانم میثاقی به جای پاسخ گفت:
کمکم کنید تا تزریق کنم.درد صدای ناله مهناز را به هوا بلند کرده بود و کلام خدایا,خدایا راحتم کن را با صدا ادا می کرد.حامد کمک کرد تا تزریق انجام شود و خود کنار تخت نشست و با صدایی که بغض از ان مشهود بود گفت:
الان درد ساکت می شود کمی تحمل کن!مهناز گفت:
دیگز طاقت ندارم ایا کسی نیست که مرا از این درد جانکاه نجات دهد و از عذابم بکاهد.ایا در این دنیا به این عظمت کسی نیست که مرا دوست بدارد و طالب ارامش من باشد؟
-مهناز این گونه حرف زدن تو مرگ را پیش چشمم می اورد باور کن درد تو وجود مرا هم می خراشد و می سوزاند.تو باید خوب شوی و می شوی این را به تو قول می دهم.مگر خودت نگفتی که از موقعیکه امده ای حالت بهتر شده.این نشانه ان است که درد می خواهد پایش را پس بکشد طاقت بیاور و تحمل کن.الان ارام می شوی.خانم میثاقی سر لوله پماد را باز کرد و گفت:
با این پماد الان چرب می کنم خواهی دید که درد دست و پایت برطرف می شود.مهناز سر تکان داد و عاجزانه گفت:
به بدن من دست نزنید پوست تنم تحمل لمس هیچ انگشتی را ندارد.حامد رو به خانم میثاقی کرد و گفت:
دست نزنید,بگذارید با پر اینکار را انجام دهیم.خانم میثاقی متعجب پرسید:
در این وقت شب پر از کجا بیابیم؟حامد به جای جواب به سوی تلفن رفت و شماره دکتر بهروزی را گرفت.با چند زنگ متوالی صدای خواب الود دکتر را شنید که گفت:
ادامه دارد...

http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/32031/داستان-ایرانی--روزهای-سرد-برفی--قسمت-چهاردهم
بستن   چاپ