ایران پرسمان
یک کتاب خوب/ دو نفر سال‌ها به‌هم نگفته‌اند دوستت دارم!
يکشنبه 26 خرداد 1398 - 15:23:28
ایران پرسمان -
یک کتاب خوب/ دو نفر سال‌ها به‌هم نگفته‌اند دوستت دارم!
٤٤
٠
کافه بوک / کتاب سیاهی چسبناک شب شامل هشت داستان کوتاه با راویان متعدد است که خواندن هرکدام ساعت‌ها ذهن خواننده را درگیر می‌کند.
اغلب محمود حسینی‌زاد را با ترجمه‌های خوبش می‌شناسیم، اما او نه‌تنها مترجم بلکه داستان‌نویس، نمایشنامه‌نویس و منتقد ادبی توانمندی است و این را با خواندن مجموعه داستان‌هایش می‌توان فهمید.
محمود حسینی‌زاد فوق‌‌لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه مونیخ (LMU) است. از سابقه فعالیت‌های او می‌توان به تدریس زبان آلمانی در دانشگاه تهران، دانشگاه تربیت مدرس و دانشگاه آزاد اشاره کرد. وی علاوه‌ بر نوشتن به نقاشی نیز می‌‌پردازد، مترجم رسمی است و برای بعضی از نشریات و ادبیات در حوزهٔ نقد کتاب، فیلم و ادبیات آلمانی زبان مقاله می‌نویسد. محمود حسینی‌زاد در سال 2014 موفق به دریافت مدال گوته شد.
در پشت جلد کتاب، خلاصهٔ بعضی از داستان‌ها در یک جمله توصیف شده است:
آشنایی با مردی جوان، نسیمی است در زندگی مردی تنها. نسیم توفان می‌شود و مرد سرگردان.
دو نفر سال‌ها به‌هم نگفته‌اند «دوستت دارم»، تمام رابطه «دوستت دارم» بوده. حالا که دیر شده، چه؟
زندگی دختری بنا شده بر عشق به مرد جوانی. دختر از خطای مرد نمی‌گذرد و بار حسرتی را می‌کشد، ویرانگر.
پسرکی تا حد مرگ تحقیر شده و مردی که نپرسیده می‌داند، چه بر سر پسرک آمده. هر دو باید جایی چیزی می‌گفتند. نگفتند.
مردی ایستاده در باران مقابل پنجره‌ای تاریک، آرزو می‌کند برق رفته باشد، نه زن.
اما در این کتاب و داستان‌های کوتاه و رازآلودش حرف‌های زیادی نهفته است، کلماتی که می‌توانند انسان را نجات دهند یا برای همیشه نابود کنند.
سیاهی چسبناک شب از لحظات از‌دست‌رفته می‌گوید، از دوستت‌دارم‌هایی می‌گوید که اگر گفته می‌شد، سرنوشت طور دیگری رقم می‌خورد، از آدم‌هایی می‌گوید که دیر همدیگر را پیدا کردند، همهٔ اتفاقات زمانی رخ می‌دهند که دیگر دیر شده، شخصیت‌های داستان‌ها در حسرت کسانی مانده‌اند که دیگر نخواهند آمد.
داستان اول این چهار پنج نفر نام دارد و شروع بسیار پرقدرتی را رقم می‌زند:
-مگه می‌شه؟ یه نفر هم پشت آدم باشه و هم کنار آدم؟
-محبوبه هست.
-یعنی؟
-دستم رو می‌گیره. اگر هم از پشتم بره کنار، افتادم.
داستان در یک صفحه تمام می‌شود و خواننده تا به خود می‌آید وارد داستان دوم می‌شود: سیاهی چسبناک شب. سی اپیزود کوتاه دارد، بیشتر شبیه نمایشنامه است تا داستان، کم‌کم هویت ناشناختهٔ شخصیت‌ها آشکار می‌شود و در انتها با موضوعی باورنکردنی مخاطب را مات‌ومبهوت نگه می‌دارد.
هنوز در شوک داستان دوم مانده‌ایم که وارد داستان سوم می‌شویم با عنوان هُرم یادها.
یکی از بهترین داستان‌های این مجموعه هُرم یادها است. موضوعی کلیشه دربارهٔ عشق دو نفر، اما این‌بار با نگاهی کاملاً متفاوت. گزیده‌های تأمل‌برانگیز این داستان باعث‌ می‌شود مخاطب دو داستان قبل را کاملاً فراموش کند و چنان غرق در داستان سوم شود که گذر زمان را حس نکند.
چند صفحه جلوتر می‌رویم و هر لحظه نگرانیم که مبادا حادثه‌ای تلخ‌تر رخ دهد. داستان به دل می‌نشیند، همذات‌پنداری مخاطب با شخصیت‌های اصلی داستان را می‌طلبد؛ انگار حرف دل آدم را می‌زند، و چه خوب می‌زند:
عمری آب می‌خوری، نفس می‌کشی، عمری راه می‌روی، انگار که تمامش بدیهی است، انگار همین‌طور است و باید باشد. اما زمانی می‌رسد می‌دانی این آخرین قطره‌های آب است و آن آخرین دم و آن یکی آخرین گام.
فضاسازی مناسب، خواننده را به عمق ماجرا می‌برد، درد غربت را چنان با جرئت فریاد می‌زند که نفس در سینه حبس می‌شود، حرف‌های نزده، جاهای نرفته، زندگیِ نکرده…
سر انگشت‌هایم بی‌حس شده بود. او حرفی نمی‌زد. من هم حرفی نمی‌زدم و سرم را بلند نمی‌کردم. دیدم قلبم دارد سینه‌ام را پاره می‌کند، سر بلند کردم. مردمکی سیاهِ سیاه و ملتهب… همدیگر را بوسیدیم… اولین‌بار بود.
پس از او دیگر نتوانستم آن لحظه‌ها را داشته باشم. با هیچ‌کس. دیگر با هیچ‌کس سرم گیج نرفت، با هیچ‌کس نفسم به شماره نیفتاد و لب‌هایم به لب‌هایی دوخته نشد.
دیگر با هیچ‌کس هُرم پوستْ چسبناک نبود، و دیگر آن لحظه‌ها را نداشتم که جایی بین زمین و هوا گُر بگیرم.
دیگر با هیچ‌کس نفسم نگرفت.
و در انتها حسرت سال‌های ازدست‌رفته‌ای که به‌ظاهر کوتاه است، اما برای عاشق هزار سال طول می‌کشد:
قلم بردار و روی تکه‌کاغذی بنویس هزار سال. دو سانتی‌متر هم جا نمی‌گیرد. اما هزار سال است.
داستان چهارم درکش کمی دشوار است، شخصیت‌های معلق میان زمین و آسمان و روایت ماجرایی تلخ در گذشته، حکایت از حال و روزِ نه‌چندان خوب روای داستان دارد‌. ماجرای آشناییِ دختری با رانندهٔ آمبولانس که درنهایت با سرنوشتی که دختر برای خود رقم می‌زند، باز هم مخاطب را با یک پایان بهت‌آور روبه‌رو می‌کند.
نویسندهٔ مجموعه داستان سیاهی چسبناک شب همه‌چیز را با مرگ درآمیخته است، از مرگ به‌عنوان سوژهٔ کلیدیِ داستان‌هایش استفاده می‌کند، شخصیت‌های فعلی را با کسانی پیوند می‌دهد که دیگر نیستند، و آن‌طور که خودش در یک مصاحبه نقل می‌کند به مرگ زیاد فکر می‌کند و همین باعث شده که در خلق داستان‌هایی با موضوع مرگ بسیار موفق عمل کند:
من دائماً به مرگ فکر می‌کنم، چون مرگ همیشه برابر با رفتن است. هر سفر یک مرگ است. الآن که من از شما خداحافظی کنم و بروم یک نوع مرگ است. خواب یک نوع مرگ است. وقتی یک چیزی این‌همه به ما نزدیک است و با آن زندگی می‌کنیم، چه‌طور می‌شود ندیدش؟!
سیاهی چسبناک شب
محمود حسینی‌زاد یک نویسندهٔ معمولی نیست. داستان‌هایش مانند ترجمه‌هایش معماگونه است و برای فهمیدنشان باید وقت گذاشت، دقیق خواند و گاهی دو بار خواند. اگر مجموعه آثار فریدریش دورنمات را با ترجمهٔ محمود حسینی‌زاد خوانده‌اید، بی‌شک متوجه خلق شخصیت‌های خاص و‌ نمادینش شده‌اید. داستان‌های محمود حسینی‌زاد هم بی‌تأثیر از آثاری که ترجمه کرده نیست.
بنابراین برای علاقه‌مندان به داستان‌های ساده که درکشان راحت است، اصلاً این کتاب را پیشنهاد نمی‌کنم؛ چراکه برای فهمیدن سیاهی چسبناک شب باید بیشتر از حد معمول تلاش کنید تا علت نوشتن هر داستان و پیچیدگی‌هایش را بفهمید. اما اگر دنبال داستانی هستید که تا مدت‌ها در ذهنتان حک شود و جملاتش «بچسبد» به روح و جسمتان، قطعاً انتخاب مناسبی خواهد بود. این کتاب برای کسانی مناسب است که به رمان‌های خاص با ساختاری داستانی-روایی علاقه‌مند هستند.
جملاتی از متن کتاب سیاهی چسبناک شب
گاهی آدم ویرش می‌گیره صورتش رو بگیره جلو آتیش. فکر می‌کنه هُرمش کمکش می‌کنه. (کتاب سیاهی چسبناک شب – صفحه 8)
پرنده‌ای، شاید راه گم کرده، به شیشه‌ای پنجره‌ی رو به خیابان خورد، بانگی زد و در تاریکی پَر زد.
بعد از سکوتی باز گفتند و گفتند. از کتاب‌ها و شعرها، از فیلم‌ها و آدم‌ها و از ترجمه‌های مرد و از خیلی چیزهای دیگر. خیلی.
متشکرم، خیلی خوش گذشت.
مرد جوان سر تکان داد و گفت شما از کدوم مسیر می‌رید؟ من همین نزدیکی‌ها… مرد شنید و نشنید و راه افتاد.
باهم می‌رفتند.
سپیدی ابرها بر سیاهی آسمان شب می‌درخشید، سرشاخه‌های درخت‌های بید مجنون کنار کوچه‌ی منتهی به خیابان خود را به نسیمی سپرده بودند که از هر سو می‌وزید و ناله‌ی پرنده را با خود داشت، که انگار در تاریکی راه گم کرده و به شیشه‌ی پنجره‌ای خورده بود. (کتاب سیاهی چسبناک شب – صفحه 19)
هزاران هزار صندلی پشت هزاران برهوت میز قرچی کردند و از هرچه دوش در دنیا بود، آخرین قطره‌ها چکید و هزاران دست کوچک بر شانه‌اش نشست و بر موهایش و بر نَم چشم‌هایش، دسته‌دسته تور از کنجی به کنجی دوید. درِ تمام تراس‌های دنیا به‌هم خورد و هزاران تکه کاغذ سپید بارید و بویی بین عرق خوش‌بوی بدن و عطری که سه چهار روز پیش‌ زده باشی، بینی‌اش را پُر کرد و سیاهی چسبناک غلیظ شبْ به پوستش ماسید. (کتاب سیاهی چسبناک شب – صفحه 30)

http://www.PorsemanNews.ir/fa/News/24346/یک-کتاب-خوب--دو-نفر-سال‌ها-به‌هم-نگفته‌اند-دوستت-دارم!
بستن   چاپ