سیاه پوست رو سفید
جهان ما
بزرگنمايي:
پرسمان نیوز - هر چیزی را که میتوانست به دست آورد در راه دستیابی به آزادی ملتش قربانی کرد. اما تمام زندانبانان بیرحم، سلولهای کوچک و رهبران سفیدپوست و ازخودراضی آپارتاید نتوانستند افتخار و غرور و حس عدالت را از او بگیرند.
خاطرات سردبیر سابق تایم از زندانیای که صلحطلب شد
نلسون ماندلا وقتی در مورد مرگ خودش صحبت میکرد همیشه ناراحت میشد اما نه به این دلیل که از مرگ میترسید یا تردید داشت. او ناراحت بود به این دلیل که میدانست مردم از او میخواهند خطابهای درباره مرگ ارائه دهد اما او چیزی برای گفتن نداشت. او یک مرد کاملاً غیر احساسی بود. یک روز صبح در «ترانسکی» ـ منطقهای دورافتاده در آفریقای جنوبی که محل تولدش بود ـ با هم قدم میزدیم و من در مورد مرگ از او پرسیدم او نگاهی به اطراف و به آن سبزهها و چشمانداز آرام آنجا انداخت و در مورد این گفت که چگونه به «اجدادش» ملحق خواهد شد. او بعداً گفت «انسانها میآیند و میروند. من میآیم و وقتی پیمانهام پر شود میروم». به نظر از این راضی میرسید، ژانویه 1993 بود و من و او مشغول کار روی زندگینامهاش بودیم. ما از همان صبح از خانهای از نزدیکی «کونو» ـ روستای پدریاش ـ شروع کردیم؛ خانهای که ماندلا آن را پس از آزادی از زندان ساخت. او یک بار به من گفت که هر انسانی باید یک خانه در جایی که به دنیا آمده داشته باشد. بخش عمدهای از سیستم اعتقادی ماندلا ریشه در دوران جوانی او در قبیله «خوزا» دارد. او به عنوان پسری جوان در «رونداول» در طبقهای خاکی زندگی میکرد. او چوپانی آموخت. او از چشمه آب میآورد. او که در چوببازی سرآمد بود با پسران دیگر دعوا میکرد. او روی پای پیر مردان مینشست و آنها برای او داستانهای شاهزادگان شجاع آفریقایی را تعریف میکردند که پیش از آمدن سفیدپوستها بر این کشور حکومت میکردند. اولین باری که با مردی سفیدپوست دست داد زمانی بود که به مدرسه شبانهروزی رفت. در نهایت، «رولیهلاهلا»ی کوچک به نلسون ماندلا تبدیل شد و آموزشهای صحیح متودیستی دید اما بیشتر دنیای او و آموزشهای حقوقی و بسیاری از عقل و حکمت و شادی را در همان دوران جوانی در ترانسکی یاد گرفته بود.
هر چیزی را که میتوانست به دست آورد در راه دستیابی به آزادی ملتش قربانی کرد. اما تمام زندانبانان بیرحم، سلولهای کوچک و رهبران سفیدپوست و از خودراضی آپارتاید نتوانستند افتخار و غرور و حس عدالت را از او بگیرند. حتا زمانی که او را برهنه کردند و از سر تا پایش را خیس کردند و برای اولین بار روانه «جزیره روبن»ش کردند راست قامت ایستاد و شکایتی نکرد. او تهدید را به هر شکلی رد میکرد. من مصاحبه با «ادی دانیلز» ـ مبارزه آزادی ـ را به یاد میآورم که در سلول«B» با ماندلا در «روبن آیلند» بود «ادی» به یاد میآورد که چگونه هر زمانی که او احساس ضعف و دلسردی میکرد به ماندلا مینگریست که در محوطه قدم میزد و احساس سرزندگی میکرد «ادی» تعریف میکرد که وقتی مریض میشد ماندلا ـ رهبرم نلسون ماندلا ـ بر بالینش حاضر و استفراغ و خون و مدفوع او را میشست. او با گفتن این سخنان «هق هق» گریه میکرد.
این مرد بزرگ، تاریخی و انقلابی به بسیاری جهات یک محافظه کار طبیعی بود. او به خاطر خود تغییر به تغییر اعتقاد نداشت. اما یک چیز او را به یک انقلابی تبدیل کرد و آن چیز همانا سیستم خطرناک سرکوب نژادی بود که او به عنوان یک مرد جوان در ژوهانسبورگ تجربهاش کرد. هنگامی که مردم در اتوبوسها بر او آب دهان میانداختند، وقتی مغازدهداران او را از خود دور میکردند، وقتی سفیدپوستان با او به گونهای رفتار میکردند که گویی او نمیتواند بخواند و بنویسد، این تغییری اساسی در او به وجود آورد. در عمق وجودش حسی اساسی از عدالت و انصاف وجود داشت: او به وضوح نمیتواند به بیعدالتی پایبند باشد. اگر با او به عنوان «مادون انسان» رفتار میشد، پس با میلیونها نفر دیگر که مزیتهایی مثل او نداشتند چطور رفتار میشد؟
من طی چند سال گذشته بارها او را دیدم. خیلی ضعیف شده بود. حافظه فوقالعادهای که میتوانست فلان ظرف را در شام 60 سال قبل به خاطر آورد به گونهای ضعیف شده بود که اغلب افرادی را که سالها با آنها آشنا بود، نمیشناخت. اما غرور و تحمل شاهانهی او، هرگز او را تنها نگذاشت. وقتی «از بازنشستگی، بازنشسته شد» (چنان که خودش در سال 2004 این عبارت را به کاربرد) فکر میکردم به این دلیل است که او نمیتواند فراموش کردن چیزهای آشنا را تحمل کند و اینکه نمیتواند افرادی را تحمل کند که او را به گونهای مینگرند که گویی نتوانسته انتظاراتشان را برآورده سازد. او از مردم میخواست نلسون ماندلا را ببینند اما او دیگر آن نلسون ماندلایی نبود که آنها میخواستند ببینند.
از بسیاری جهات، تصویر نلسون ماندلا به داستان پریان تبدیل شده است: او آخرین فرد نجیب است، چهرهای با موفقیت قهرمانانه. در واقع، زندگی او الگوی روایت قهرمانی کهن و درد و رنج بزرگی است که به رستگاری رسید. اما همان طور که او به من و بسیاری دیگر در طول سالها گفت: «من قدیس نیستم». و قدیس هم نبود. به عنوان یک انقلابی جوان، او آتشین و سرکش بود. او در ابتدا میخواست بومیان [سرخپوستان] و کمونیستها را از مبارزه برای آزادی کنار بگذارد. او بنیانگذار «نیزه ملت» ـ بازوی نظامی کنگره ملی آفریقا ـ بود و در دهه 50 به عنوان تروریست شماره 1 در آفریقای جنوبی شناخته شد. او گاندی را تحسین میکرد؛ مردی که مبارزه خود در راه آزادی را در دهه 1890 در آفریقای جنوبی آغاز کرده بود اما ـ همانطور که مادیبا برای من توضیح داد ـ او عدم خشونت را به عنوان تاکتیک مینگریست نه اصل. اگر این موفقترین ابزار برای رهایی ملت خودش بود. مادیبا از آن استقبال میکرد. اگر نبود، کنار میگذاشت. و کنار هم گذاشت و اما همچون گاندی، لینکلن و چرچیل او هم به راستی در مورد یک اصل کلی سرسخت و لجوج بود و هرگز باور خود را از دست نداد.
زندان آزمونی بود که ماندلایی را که میشناسیم متحول کرد. مردی که در سال 1962 به زندان رفت تند مزاج بود و به راحتی از کوره در میرفت. مردی که در طلوع آفتاب به مرکز خرید کیپ تاون میرفت 27 سال بعد اندازهگیری شد: آن فرد تندمزاج قبلی به فردی بیسر و صدا و آرام تبدیل شده بود. این اعتدال سختی بود در زندان، او یاد گرفت که خشم خود را کنترل کند. او چارهای نداشت او فهمید که اگر بخواهد آن آفریقای جنوبی آزادی و غیر نژادی که در رویاهایش هست و به دست آورد مجبور است با سر کوبگرانش کنار بیاید. او باید آنها را ببخشد. پس از اینکه در هفتهها و ماهها گفتوگویمان بارها و بارها از او پرسیدم که چه تفاوتی میان مردی است که از زندان آزاد شد با مردی که به زندان میرفت، او آهی کشید وبه سادگی گفت «من بالغ از زندان بیرون آمدم».
بزرگترین دستاورد او قطعا ایجاد یک آفریقای جنوبی دموکراتیک، غیر نژادی و جلوگیری از سقوط این کشور زیبا در کام جنگ داخلی خونین و وحشتناک بود. چند سال پس از آنکه کار با او در مورد «راه دراز آزادی» را تمام کردم به من گفت که میخواهد کتاب دیگری بنویسد در مورد اینکه کشورش چقدر به جنگ نژادی نزدیک بود. من با او بودم وقتی خبر ترور «کریس هانی» رهبر سیاهپوست آفریقای جنوبی رسید و شاید این نزدیکترین زمانی بود که این کشور به جنگ نزدیک میشد. او به شکلی غیر عادی آرام بود و پس از اینکه تصمیم گرفت برای صحبت با ملت به ژوهانسبورگ برود، او به شکلی با قاعده و با اسلوب صبحانه خود را به پایان رساند. برای جلوگیری از آن جنگ داخلی، باید از تمام مهارتهای ذهنی و قلبی خود استفاده میکرد او باید توانایی پولادین خود را به رهبران سفیدپوست آفریقای جنوبی که با آنها در حال مذاکره بود نشان میداد و بلکه میبایست نشان دهد که برای انتقام گرفتن بیرون نیامده است. باید به ملت خویش نشان میداد که با دشمن آشتی نمیکند.
و از آنجایی که او یک قدیس نیست. او هم سهم خود را از تلخی دارد. ماندلا در جمله معروفی گفت: «مبارزه زندگی من است» اما زندگی او هم یک مبارزه بود. این مردی که کودکان را دوست داشت 27 سال را بدون داشتن کودک سپری کرد. قبل از اینکه به زندان برود، او زندگی زیر زمینی داشت و نمیتوانست پدر یا همسری شود که خواهان آن بود. به یاد میآورم که به من میگفت وقتی از سوی هزاران پلیس تحت تعقیب قرار گرفتم، مخفیانه رفتم تا پسرم را در رختخواب ببینم. فرزندش پرسید چرا نمیتوانم هر شب پیش تو باشم و ماندلا به او جواب داد میلیونها شهروند دیگر آفریقای جنوبی هم به او نیاز دارند. بسیاری از مردم در طول سالها به من گفتهاند این شگفتانگیز است که او فردی تلخکام نیست. همیشه به این سخن لبخند زدهام. با قدرت عظیم خویشتنداری خویش او آموخته که تلخی خود را پنهان کند.
و بعد این آفریقای جنوبی را شکل داد و در اولین انتخابات دموکراتیک در تاریخ این کشور پیروز شد و سعی در جبران اشتباهات در حق ملت و کشورش داشت. او نادرترین چیز در تاریخ آفریقا بود؛ رئیس جمهوری که فقط یک دوره رئیس جمهور بود. همچون جورجواشنگتن، ماندلا هم میفهمید که هر گامی که برداشته میشود میتواند الگویی برای پیروی کردن از سوی دیگران باشد. او میتوانست رئیس جمهوری مادامالعمر باشد اما میدانست که برای موفقیت دموکراسی نمیتواند. دو انتخابات دموکراتیک پس از ریاست جمهوری او انجام گرفت و اگر کسانی که جانشین او شدند با او برابر نبودند، این هم از محاسن دموکراسی است. او به هر شکلی یک مرد بزرگ بود. میراث او این است که آزادی انسان را گسترش داد. او تحمل هر چیزی غیر از ناشکیبایی را داشت. او شایسته این بود که در صلح زندگی کند.
لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/4721/