بزرگنمايي:
حکمت قرآني
در مفردات راغب آمده است، حکمت به معناى رسيدن به حقيقت به وسيله علم و عقل است. و علامه طباطبايى فرمودهاند: حكمت بناء نوع است يعنى نوعى از محكم كارى يا كار محكمى كه سستى و رخنهاى در آن راه ندارد و غالبا در معلومات عقلى واقعى كه ابدا قابل بطلان و كذب نيستند استعمال مىشود. (تفسير الميزان، ج 3، ص 395) همچنين فرمودهاند: منظور از حكمتى كه در قرآن به كار رفته، مجموعه علوم و معارفى است كه انسان را به حقيقت رهنمون مىشود؛ به طورى كه هيچ شك و ابهامى در آن نماند. زيرا مجموعه عقايد و آموزههايى كه قرآن بيانگر آنها است، همه با مقتضاى فطرت بشر همسو است و مقتضاىفطرت، آن بخش از علم و عمل را شامل مىشود كه كمال واقعى و سعادت حقيقى او را تأمين بكند. ازاينرو، مىشود گفت دين با واقعيت و حقيقت مطابقت دارد، اصول و قواعدى كه با دين آمده، در واقع حكمتاند؛ و پيامبر (ص) مأمور است اين حكمت را، به مردم بياموزد. (ترجمه الميزان، ج 12، ص 571 ) علامه طباطبايي در جايي ديگر فرموده اند: حکمت، نظر و اعتقادي است که مطابق واقع و ملازم با رشد بوده و کذب ناپذير باشد؛ و ضرري بر آن مترتّب نگردد. (الميزان؛ ج19، ذيل آيه 2 سوره جمعه) و علامه طبرسى فرمودهاند: حكمت آن است كه تو را بر امر حق كه باطلى در آن نيست واقف كند. (تفسيرمجمعالبيان، ج 2، ص 155، نشر بيروت، مؤسسه اعلمى) و جناب سيد علي اکبر قرشي در جمعبندي اقوال فرمودهاند: با مراجعه به اصل معناى حكمت مىتوان به دست آورد كه حكمت يك حالت و خصيصه درك و تشخيص است كه شخص به وسيله آن مىتواند حق و واقعيت را درك كند و مانع از فساد شود و كار را متقن و محكم انجام دهد، بنابراين حكمت نوعى حالت نفسانى و صفت روحى است نه شىء خارجى، بلكه شىء محكم خارجى از نتايج حكمت است. (قاموس قرآن، ج 2، ص 163)
از مجموع آنچه گفته شد ميتوان چنين نتيجه گرفت که: حکمت ملکهاي علمي، اعتقادي و عملي است که مطابق با نظام تکوين، فطرت و دين الهي بوده و بطلان ناپذير باشد؛ و انسان را در مسير رشد و تکامل قرار دهد و هيچ فسادي بر آن مترتب نگردد.
حکمت در اصطلاح فلاسفه
فلاسفه، در تعريف حکمت اصطلاحي خود گفتهاند: حکمت علم به حقايق اشياء است به قدر طاقت بشري. و بعضاً گفتهاند حکمت آن است که انسان به حقايق اشياء، چنان علم پيدا کند که خود، نمونهاي عقلي از عالم عيني شود. و گفتهاند حکمت عبارت است از مظهر اسماء و صفات حق تعالي شدن، تا آنجا که ممکن است.
فلاسفه واژه حكمت را گاه به معني علوم حقيقي و در مقابل علوم اعتباري مثل صرف و نحو و علم لغت و.. به كار ميبرند؛ و گاه آن را به معنايي وسيعتر به کار ميبردند که شامل برخي علوم اعتباري هم ميشد؛ و گاه نيز آن را در مقابل علوم تجربي به کار بردهاند. ولي در مشهور ترين استعمال، فلاسفه حکمت را تقسيم کردهاند به حکمت نظري و حکمت عملي. و حکمت نظري خود به سه بخش تقسيم ميشود؛ 1)حکمت طبيعي که شامل همه علوم طبيعي نظير مباحث طبيعيات فلسفه، فيزيک و شيمي و... است؛ 2) حکمت رياضي که شامل حساب، هندسه، هيأت و موسيقي است. 3) الهيّات که شامل دو بخش الهيّات بالمعني الاعم ـ که از احکام کلي وجود بحث ميکند ـ و الهيّات بالامعني الاخصّ (خداشناسي و توابع آن) است. حکمت عملي نيز شامل سه بخش اخلاق، تدبير منزل و سياست است. ( ر.ک: آموزش فلسفه؛ آيةالله مصباح يزدي؛ ج1 ؛ ص65 و 27 )
جمع بندي مطالب در باب حکمت
از آنچه بيان شد معلوم ميشود که اوّلا حکمت عمدتا يک وصف نفساني و روحي است. ثانيا حکمت از سنخ علم و آگاهي است؛ لذا يکي از رسالات انبياء (ع) تعليم حکمت است« يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَة ». ثالثا حکمت مراتبي دارد؛ چرا که حقايق اشياء، داراي مراتب است. شناخت حقيقت اشياء طبيعي، حکمت طبيعي؛ و شناخت حقايق رياضي، حکمت رياضي؛ و شناخت حقايق فوق طبيعي و فوق رياضي حکمت الهي ناميده ميشود. لذا حکما بر سه گونهاند حکيم طبيعي، حکيم رياضي و حکيم الهي. رابعا حکمت نظري و علمي، در عمل نيز موجب استحکام عمل است چه عمل فردي و چه عمل خانوادگي و چه عمل اجتماعي لذا حکمت عملي نيز نتيجه حکمت نظري است. خامسا چون فطرت آدمي موافق عالم تکوين، و دين نيز موافق با فطرت است؛ لذا حکمت نيز موافق با فطرت و دين است. از اين رو خداوند متعال آن را در کنار کتاب آسماني قرار داد.« يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَة »؛ بلکه در نگاهي دقيقتر آن را تفسير دين قرار داده و قرآن را سراسر حکمت و حکيم ناميد.« الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكيم » چرا که قرآن حکيم نسخه کتبي کلّ عالم و نقشه وجودي انسان کامل و فطرت الله جامع و ميزان حقيقت است. سادساً چون خداوند متعال حکمت را به خود و به کتاب خود نسبت داده است؛ معلوم ميشود که حکمت به معني حقيقي آن و در مرتبه عالي آن از سنخ علم تخلّف ناپذير و صد در صد يقيني است.
معرفت چيست ؟
در مورد چيستي معرفت و علم و فرق بين آن دو مباحث فراواني مطرح است و بعضا نظرات ارائه شده در اين باب متعارض يا متفاوتند؛ لذا ما از ورود مفصل در اين بحث دامنهدار پرهيز نموده و به ذکر نکاتي کوتاه در اين باره بسنده ميکنيم.
علم و معرفت از امور بديهي بوده و قابل تعريف نيستند؛ چون شناخت هر چيزي به علم ومعرفت است؛ و چيزي ظاهر تر از اين دو نيست که اين دو را به ما بشناساند. لذا در يک تعريف تشبيهي گفتهاند: علم ومعرفت مثل نور است که خود، روشن است و هر چيزي را روشن ميکند.
راغب در مفردات، در واژه عَرَفَ، گفته است: معرفت شناختن شيء است با تفکّر و تدبّر در آثار آن شيء، و آن اخصِ از علم است؛ لذا ميگويند فلاني به خدا معرفت دارد و نميگويند به خدا علم دارد؛ چون شناخت خدا با تفکر در آثار اوست. و ميگويند خدا به موجودات علم دارد و نميگويند معرفت دارد؛ چرا که معرفت از علم قاصر است و در حاصل از معرفت به کار ميرود.
در اقرب الموارد، در واژه عَرَفَ، گفته است: معرفت، شناختن به يکي از حواسّ پنجگانه است.
و در قاموس القرآن، در واژه عَرَفَ، گفته است: عرفان نسبت به علم شناخت ناقصي است؛ و آن از تفکّر در آثار شيء ناشي ميشود.
از توجه به استعمالات مختلف واژه معرفت و علم در علوم مختلف چنين به نظر ميرسد که اين دو واژه کاربردهاي متفاوتي در علوم مختلف دارند؛ لذا لغويين نيز با توجه به استعمالات گوناگون اين دو کلمه، براي آن دو معاني مختلفي را بيان کردهاند. ولي با توجّه به استعمال واژه معرفت و علم در آيات و روايات اهل بيت (ع) و اقوال لغويين چنين به نظر ميرسد که معرفت در مقابل علم، آگاهي ناقصي است؛ يعني نسبت بين آنها، نسبت نقص به کمال است؛ به همين علّت نيز صحيح است که گفته شود فلاني به خدا معرفت دارد؛ ولي نميتوان گفت فلاني به خدا علم دارد. چون تنها خود خداست که به خودش آگاهي کامل دارد. و از طرف ديگر صحيح است که بگوييم خدا به همه موجودات علم دارد؛ ولي صحيح نيست که گفته شود خدا به موجودات معرفت دارد؛ چون آگاهي ناقص براي خدا معني ندارد.
بر اين اساس شايد بتوان گفت: علم آن نوع آگاهي است که همراه با احاطه کامل وجودي باشد؛ و معرفت آن نوع آگاهي است که يا همراه با احاطه وجودي نيست يا همراه با احاطه وجودي ناقص است.
فطرت چيست؟
هر موجودي که خداوند متعال آفريده است؛ با خصوصيّات خاصّ خود آفريده شده است؛ براي مثال نمک با صفت شوري و قند با صفت شيريني خلق شده است؛ و اين صفات در ذات آنها و ساختار وجودي آنها نهاده شده است؛ از اين خاصيّت ذاتي که در موجودات بيجان وجود دارد تعبير به طبيعت ميشود. لذا گفته ميشود طبيعت نمک شور و طبيعت قند شيرين است. در گياهان، افزون بر اين طبيعت، خصوصيات ويژه ديگري نيز ديده ميشود که کاملا با خصوصيّات موجودات بيجان متفاوت است؛ و آن عبارت است از رشد و نمو و توليد مثل؛ و نوع خاصي از واکنش به عوامل محيطي؛ که از آن ميتوان به طبيعت نباتي تعبير نمود؛ ساختار وجودي حيوانات نيز افزون بر خصوصيات جمادي و نباتي، خصوصيات خاصي را از خود بروز ميدهد که از آنها تعبير ميشود به غريزه؛ و غريزه بر دو نوع است غريزهاي که از سنخ آگاهي و شناخت است ( غريزه نگرشي ) و غريزهاي که از سنخ گرايش و عمل است (غريزه گرايشي )؛ در انسان از آن جهت که بدن او يک وجود طبيعي است، خواص طبيعي وجود دارد؛ و از آن جهت که خاصيت رشد و نمو و توليد مثل دارد؛ داراي خواص نباتي است؛ و از آن جهت که جنبه حيواني دارد، داراي يک سري غرايز است؛ امّا افزون بر همه اينها انسان داراي يک روح الهي است؛ که اين روح الهي نيز ساختار و اقتضائات ويژه خود را دارد؛ که از آن تعبير ميشود به فطرت. تفاوت اساسي فطرت با طبيعت و غريزه در اين است که آن دو، انسان را به سوي عالم مادّه سوق ميدهند و نيازهاي مادي او را برآورده ميسازند، ولي فطرت، انسان را به سوي عالم ماوراء طبيعت و خدا سوق ميدهد؛ چون حقيقت روح بر خلاف غريزه و طبيعت يک حقيقت غيرمادي و الهي است؛ لذا به سوي اصل خود گرايش دارد. و چون مسير غرايز و طبايع با مسير فطرت در دو جهت مخالف است لذا بسياري از اوقات بين اينها تنازع پديد ميآيد؛ لذا انبياء (ع) با فرامين الهي آمدهاند تا اين تنازع را خاتمه دهند؛ و براي بشر برنامهاي ارائه دهند که بتواند در پرتو آن هم غرايز خود را در حدّ نياز ارضاء نمايد هم فطرت خود را شکوفا کند. از اين روست که خداوند متعال دين خود را ديني مبتي بر فطرت معرّفي نموده است. « فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ » (روم/30)
بنا بر اين فطرت سرشت و ساختار تكويني و خلقتي روح انسان است كه زمينه رشد و هدايت را در او فراهم ميكند. به عبارت ديگر، فطرت عبارت است از نوعى هدايت تكوينى انسان در دو قلمرو شناخت (نگرش) و احساس (گرايش ). فطريات مربوط به ادراك و شناخت، اصول تفكر بشر بشمار مىروند، و فطريات مربوط به تمايل و احساس و گرايش، پايه هاى تعالى عملي و اخلاقى انسان قلمداد مىگردند؛ و همه اين ها از ويژگي ها و خصائص روح انساني اند.