شب ماند و او دیگر نیامد
خردنامه
بزرگنمايي:
ایران پرسمان - آخرین خبر /شب ماند و او دیگر نیامد
گم بودم و دستی به روی شانه ام زد
گفتم که دیگر جان ندارم
من بغض ابری بی قرارم
قلبم گرفت از شهر خالی
رد کن مرا از آشفته حالی
گفت این جنون را زیر و رو کن
با قلبت امشب آرزو کن
گفتا شنید از خواهش من
خندید و برگشت آرامش من
لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/1118147/